ای دنیا مامان جون هم رفت

انگار همین دیروز بود. خرداد سال ۸۳ رو میگم . برای اولین بار صورت مهربان و دوست داشتنی اش رو شب خواستگاری دیدم . همون دیدار اول به دل من و خانواده ام نشست . تا الان که چند سال ازش میگذره این دوست داشتن روز به روز بیشتر و بیشتر شد . همیشه هروقت به خونشون می رفتم با خوشحالی ازم استقبال میکرد و بوسه بارانم میکرد. همیشه میگفت قدم برچشمم گذاشتی اومدی . ولی مامان جون این چند روز  اخیر همش خونه ات بودم ولی کسی نبود به من و وحید بگه قدم روی چشمام گذاشتین . کسی نبود ماکانی رو بغل کنه و باهاش بازی کنه. دیگه کسی نبود پذیرایی گرم و مفصل از ماکنه . روزی که توی بیمارستان شیراز بستری شدی خیلی دلم میخواست قبل عمل ببینمت ولی بیمارستان این اجازه رو نمی داد به وحید گفتم به محض اینکه مامان جون عملش تمام شد بریم دیدنش که گفتن نمیشه و فردای عمل می تونین بیاین ملاقات ولی این فردا هیچ وقت نرسید . صبح فردای عمل خبر چشم از جهان کندنت رو برام آوردن . نمی دونی چقدر سخته ظاهرت رو جلوی دیگران حفظ کنی درصورتیکه توی دلت خون گریه میکنی . نمی دونی بعد از رفتنت پاهام یاری ام نمی کرد قدم تو کوچه و خونتون بذارم .می دونم اون بالاها داری ما رو می بینی فقط اینو خواستم بگم که از اعماق وجودم دوست داشتم و دارم و همیشه و همیشه به نیکی ازت یاد می کنم .  

 

پی نوشت: 

* از ۱۰ مرداد متنفرم چون در سال ۸۶ جگرگوشه ام رو ازم گرفت و امسال مادربزرگ وحید (بهترین مادربزرگ دنیا).   

* وبلاگ ماکان جونم هم آپ شد :makan88.blogfa.com

تولد

سلام دوستان گلم 

دو روز پیش تولدم بود . امسال برخلاف سالهای قبل روز تولدم به دلیل امتحان میان ترم وحشتناکی که داشتم  از وحید خواستم هیچ برنامه ای نریزه و بذاره بعد از امتحاناتم حالا یا توی خونه جشن می گیرم یا پیشنهاد وحید که همون گرفتن مهمونی توی رستوران .  

امتحانات میان ترم ها به پایان داره میرسه و من سخت مشغول خوندن( البته ۲ به بعد شب البته اگه آقا ماکان بذاره) .  

وبلاگ پسر گلم هم آپدیت شد با عنوان ماجراهای ماکانی و شصت پا- اردک و ماست  

  

http://makan88.blogfa.com/ 

پس تا بعدبای

ترافیک کاری

سلام دوستان

اینروزا حسابی دستم توی سرمه کلافهو نمی دونم چیکار کنم. همه ی کارام توی هم گره خورده اصلا وقت اضافی ندارم. این روزا میان ترم ها شروع شده و باید کلی وقت بذارم که بتونم نمره های بالایی بگیرم. رشته ی منم طوریه که با فرمول سروکار داره و باید تمرکز بالا داشته باشی . تنها وقتی که می تونم درس بخونم نیمه شبه بعد از خوابوندن ماکان گلی . چون به هیچ وجه نمی خوام از وقت پسرم برای درس صرف کنم و تا وقتی بیداره تمام وقت منو به خودش اختصاص میدهconnie_rockingbaby.gif . البته جدا از همه ی سختی ها وجود ماکان باعث شده اصلا احساس خستگی نکنم و کماکان به کارم ادامه بدم. در بین روزهای هفته تنها سختی من روز پنج شنبه است که از صبح باید برم دانشگاه تا 8 شب البته در بین کلاسها سری به اینترنت هم میزنم و کمی خستگی درمیکنم ولی پشت سر هم بودن کلاسها خسته کننده است . خب دیگه گله گذاری بسه باید خدا را شکر کنم بابت همه ی این نعمتها . هفته ی قبل عروسی دعوت داشتیم رفتیم خوش گذشت برای شاد شدن روحیه بدک نبود هرچند که فقط نظاره گر بودم عینک. پایان ماه تولدمه شاید امسال خودم برا خودم جشن گرفتم (هر سال وحید جان این کار رو میکرد بدون اینکه خودم دخالتی داشته باشم) . میخوام جشن خوبی بشه حالا تا اون موقع کی زنده کی مرده.

خب دیگه برم برم که خیلی کار دارم

پس تا بعد

پی نوشت: وبلاگ ماکانی آپدیت شد منتظرتونیم 

http://makan88.blogfa.com/