لاله ی وحشی من

لاله ی وحشی من

به چه امید سر از خاک برون آوردی

به خیالت که بهار آمده است

گل به بار آمده است

به خیالت که در این دشت عقیم نم بارانی است

یا بهارانی است

لاله ی وحشی من در دل خاک بخواب

زندگی سخت به خواب است هنوز

چه بهاری چه گلی که خزان است هنوز

مدتی قبل یکی از دوستان (ناراضی از اوضاع و احوال زمونه)  این شعر رو برای ماکانی خوند . خیلی به دلم نشست  تصمیم گرفتم توی وبم بذارم تا از خاطرم نره (شعر بامسمایی است و خیلی حرفای ناگفته درونش هست)

پی نوشت 1: دراینجا لازم میدونم تولد مژده ی عزیزم  بغلدوست خوبم رو تبریک بگم و براش آرزوی بهترینا رو دارم.

پی نوشت 2: وبلاگ ماکان گلی هم آپدیت شد منتظرتون هستیم. 

http://makan88.blogfa.com/

تبریک

سلام دوستان 

در این پست فقط خواستم تولد دوستان عزیز آقا هادی (که خیلی به خانواده ی سه نفره ی ما لطف داشته و دارن)- لیا جان و آقای گشمردی تبریک بگم و براشون آرزوی بهترینها رو دارم.   

درضمن وبلاگ ماکانی هم آپدیت شد منتظر حضور گرمتون هستیم. 

 

http://makan88.blogfa.com/

نوروز ۸۹ همراه با ماکانی

 

سلام دوستان

سال جدید رو به همه ی شما عزیزان تبریک میگم. امیدوارم سالی سرشار از موفقیت و سلامتی برای یکایک شما باشه.

سال 1388 رو چطور دیدید؟ برای شما خوب بود یا بد؟

برای ما که الحمدا... خوب بود تولد ماکان جونم – ادامه تحصیل خودم و وحید – اسباب کشی به منزل جدید و ....

تقریبا خواسته هایی رو که داشتم در این سال برآورده شد ولی مگه ما انسان ها به یک یا دو چیز قانع میشیم ولی همیشه باید سعی کنیم توقعاتمون در حد خودمون باشه نه کمتر و نه بیشتر .

خب از اول سال بگم امسال برعکس سالهای قبل یک روز مانده به عید به تدارک سفره هفت سین پرداختم (به دلیل مشغله ی کاری زیاد) و هول هولکی سفره ای چیدم درصورتیکه دوست داشتم با وجود ماکان گلی سفره ی بهتری می چیدم . سال نو رو امسال سه نفری در منزل جدید آغاز کردیم . موقع تحویل سال گل پسری خواب بود تا آغاز سال 1389 رو اعلام کردند من و وحید حمله به سوی اتاق پسرم جهت بیدار کردنش   و روبوسی و چلوندن با عزیز دلمون. با اینکه روزای اول عید ماکانی آلرژی گرفته بود و زیاد حالش خوب نبود ولی روی هم رفته در کنار هم روزای خوشی رو گذروندیم .  

خواهرم سرکار رفته و ماکان گلی رو باید صبح ها ببریم خونه ی مادرم تا اون از پسرم مراقبت کنه (مادرم که از خداشه) در صورتیکه قبلا خواهرگلم از شب قبل می اومد خونمون و صبح دیگه مجبور نبودیم پسرم رو بیدار کنیم و خواب زده بشه با وجود این وقتی بیدارش می کنیم خنده روست و آغو آغوهاش شروع میشه .

خیلی برنامه برای عید داشتم تصمیم داشتم درس هامو بخونم که متاسفانه نتونستم یک صفحه از کتابهامو باز کنم (ولی اشکال نداره توی این هفته جبران میکنم)

واقعا سخته خونه داری – بچه داری – درس خوندن و سرکار رفتن همه و همه با هم  (البته وحید خیلی کمک میکنه ) ولی من می تونم یعنی باید بتونم و همه ی اینا رو به نحو احسنت انجام می دم (دارین اعتماد به نفس رو )

توی تعطیلات منتظر دوست گلم نزدیکتر از خواهر -الهام جونم - بودم که به دلیل سفر به خارج از کشور نیومدند ولی از اینجا بهش اخطار می کنم اگر تا آخر این ماه اومدی اومدی اگه نیومدی دیگه نه من و نه وحید و نه ماکان جون دیگه دوست و خاله ای به نام الهامی نداریم .  

وبلاگ پسر گلم هم آپدیت شد: 

http://makan88.blogfa.com/

انگاری زیاد نوشتم پس تا بعد Arabic Veil