تولد ماکان جان و ...

سلام به دوستان خوبم  

همراهان قدیمی و همیشگی ام  .  

مدتیست به این وبلاگ سر نزده بودم وقتی قسمت مدیریت رو باز کردم چقدر نظرات نخونده دیدم و خودم شرمنده ی این همه محبت دوستان شدم. توی این مدتی که نبودم اتفاق خوبی رخ داد و اون بدنیا آمدن یکی یک دانه پسرمون ماکان جون بود که واقعا حسابی سرمون رو گرم کرده طوری که حساب روزها از  دستم در رفته و کلا تمام وقتم رو به خودش اختصاص داده . خواستم در این وب از دوستان وب نویس بوشهری که به دیدار ماکان اومدند و ما رو شرمنده کردند تشکر کنم و براشون آرزوی بهترینها رو داشته باشم .شب یلدای خوبی در کنار هم بودیم و شبی به یادماندنی بود.  

من از ۲۶ مهرماه رسما خونه نشین شدم و طبق قانون ۶ ماه مرخصی زایمان دارم که پس از سپری شدن این مدت دوباره به اداره برمیگردم و ماکان جون رو پیش مادرم میذارم. از حالا غصه ی جدایی از ماکانی رو میخورم . خداکنه پسرم بیخوابیهایش بهتر بشه تا من از این مدت باقیمانده کمی استفاده کنم و استراحتی کنم (چشمم آب نمیخوره) 

وبلاگ ماکان نیز آپدیت شد http://makan88.blogfa.com/ 

خوشحال میشیم اونجا هم سر بزنید. 

این شبا ما رو از دعای خیرتون بی نصیب نذارین

بوی ماه مهر

باز آمد بوی ماه مدرسه        بوی بازی های راه مدرسه

بوی ماه مهر، ماه مهربان        بوی خورشید پگاه مدرسه  

 

آخی یادش بخیر چه روزایی داشتیم . 23 سال تعجب پیش  در چنین روزی اول صبح مامانی گلم  بغل بعد از پوشاندن لباسهای اتوکرده  و پرکردن کیفم از خوراکیهای  خوشمزه دستان پرمهرش را دور دستانم نمود و با هم راهی مدرسه بنت الهدی شدیم . برام همه چیز مدرسه تازگی داشت به مرور زمان عادت کردم به آن محیط . از معلم خوبم خاطرات زیادی در ذهنم نیستمتفکر ولی تعویض مداد مشکی و قرمز هنگام نوشتن کلمات – پاک کردن های ممتد – تراشیدن مدادهای رنگی طوریکه تا آخر سال مادرم باید چند سری برام می خرید – خرید از بوفه ی مدرسه- بابای نه چندان مهربون مدرسه  - سرودهای صبحگاهی و .... همه و همه یادآور خاطرات بچگی من هستند یادآور اینکه تازه فهمیدم احساس مسئولیت چیست و هر کسی وظیفه ای بر دوش دارد .  چه دوران شیرینی بود گریه حیف که زود سپری شد.  به راستی یاد باد آن روزگاران یاد باد. 

  

در اینجا این روز رو به تمامی کلاس اولیها و کلا بچه های مدرسه رو تبریک میگم و آرزوی موفقیت برای تک تک این عزیزان رو دارم.  

پی نوشت: دیروز که روز کلاس اولی ها بود خیلی دوست داشتم برم مدرسه سر کوچمون ولی به خاطر وضعیتم و اینکه توان ایستادن زیاد رو ندارم متاسفانه نرفتمکلافه و این آرزو توی دلم موند (البته سال دیگه با پسر گلم ماچ  می رم) 

"دا"


سلام دوستان گلم

نماز و روزهاتون قبول حق باشه ما رو از دعاهاتون بی نصیب نذارین.

مدتی است می خواستم در مورد کتاب "دا" بنویسم . کتابی که در آن خاطرات سیده زهرا حسینی ثبت شده . تا اینکه دیروز در برنامه ی ماه عسل از شبکه ی سه (که واقعا برنامه ی دیدنی با اجرای بسیار خوب مجری آن دیدنی تر هم هست ) متوجه حضور خانوم زهرا حسینی به عنوان میهمان آن برنامه شدم. از شانس بد من توی اداره بودم و جلسه داشتیم و یه سر به اتاقم زدم و دیدم که مهمانشان خانم حسینی است . خیلی مشتاق بودم صدای زیباشو بشنوم همون یک دقیقه ای که وایسادم و تماشاش کردم جواب خیلی از سوالهامو گرفتم.

کتاب "دا" سرگذشت دختری 17 ساله است که در روز اول مهر وقتی برادر کلاس اولی اش  را به مدرسه می برد متوجه خالی بودن مدرسه و کلا محله می شود وقتی پرس و جو می کند می فهمد که شهرشان بمباران شده و مدارس تعطیل می باشد . این دختر ماجراجو به تمامی نقاط محله سرک می کشد و به یاری هموطنانش می شتابد تا جاییکه به مرده شوری روی آورده و با آن سن کم و دل نترس درون قبرستان شهرشان شبها می خوابیده . اینها را که گفتم چند صفحه از یک کتاب قطوری است که به راستی خواندنیست . کتابی که من رو متحول نمود. به طوریکه در مقابل شخصیتهای درون آن احساس حقارت می کنم . نگاهم  نسبت به خیلی چیزا عوض شد.  هر کس رو که می دیدم این کتاب رو بهش توصیه می کردم و می کنم .  لازم به ذکراست که این کتاب در حال ترجمه  به سه زبان انگلیسی، اردو و ترکی استانبولی است.

 و اما چرا نام "دا" . به قول خانوم حسینی" دا"، در گویش محلی به معنی مادر است و زهرا حسینی با انتخاب این عنوان خواسته رنج، اندوه، تلاش و مقاومت مادران ایرانی را یادآور بشود .وی این کتاب را به مادرش که اسطوره ی صبر است تقدیم نموده. 

 به سه زبان انگلیسی، اردو و ترکی استانبولی است.

  تا مدتها بعد از خواندن این کتاب شبها کابوس می دیدم صحنه های جنین های جدا شده از مادر به طوری که خانوم حسینی شرح داده بود اعصابم رو داغون کرده بود ولی در اینجا می خوام بگم خانوم حسینی تو به من خیلی چیزا رو آموختی خیلی چیزا .

* دهم شهریور روز خوبی برای من و وحید جان بود و آن قبولی هر دوی ما در رشته های دلخواهمان . دیگه از اول مهر وحید باید بره دانشگاه و در اون رشته ای که مربوط به کارش در اداره است تحصیل کنه و منم باید یه ترم مرخصی بگیرم تا پسر گلم به دنیا بیاد بعد دروس قبلی را با جدید معادل سازی کنم بعد ببینم با ترم چندمیها باید سرکلاس بشینم . یه اتفاق خوب دیگه هم افتاد که واقعا کاممون رو شیرین شیرین کرد و خواستیم یه جشن کوچیک بگیریم که به دلیل مساعد نبودن حال بنده قرار شد به آخر هفته موکول بشه .

برای همتون آرزوی روزای خوب و شاد رو دارم.

وبلاگ ماکان گلی هم به روز شد  

http://www.makan88.blogfa.com/