سلام دوستان، معذرت می خوام از اینکه دیر آپ کردم . از محبت های یکایک شما عزیزان ( اطهر ، ری را و رضا و دیگر دوستان ) سپاسگذارم . و به پاس مهربانی ها و محبت های همسرم (وحید) این شعر که خانم فروغ فرخزاد سراینده ی آن می باشد را تقدیمش می کنم هرچند که جبران قطره ای از محبت های او را نمی کند .
ای شب از رویای تو رنگین شده
سینه از عطر توام سنگین شده
ای به روی چشم من گسترده خویش
شادیم بخشیده از اندوه بیش
همچو بارانی که شوید جسم خاک
هستیم زآلودگی ها کرده پاک
ای تپش های تن سوزان من
آتشی در سایه ی مژگان من
ای زگندمزارها سرشارتر
ای ززرین شاخه ها پر بارتر
ای در بگشوده بر خورشیدها
در هجوم ظلمت تردیدها
با توام دیگر زدردی بیم نیست
هست اگر ، جزدرد خوشبختیم نیست
ای دل تنگ من و این بارنور؟
هایهوی زندگی در قعر گور؟
ای دو چشمانت چمنزاران من
داغ چشمت خورده بر چشمان من
پیش از اینت گرکه در خود داشتم
هر کسی را تو نمی انگاشتم
درد تاریکیست درد خواستن
رفتن و بیهوده خود را کاستن
سرنهادن بر سیه دل سینه ها
سینه آلودن به چرک کینه ها
در نوازش، نیش ماران یافتن
زهر در لبخند یاران یافتن
زر نهادن در کف طرارها
آه ای با جان من آمیخته
ای مرا از گور من انگیخته
چون ستاره با دو بال زرنشان
آمده از دوردست آسمان
جوی خشک سینه ام را آب تو
بستر رگهایم را سیلاب تو
در جهانی اینچنین سرد و سیاه
با قدمهایت قدمهایم براه
ای به زیر پوستم پنهان شده
همچون خون درپوستم جوشان شده
گیسویم را از نوازش سوخته
گونه هام از هرم خواهش سوخته
آه، ای بیگانه با پیرهنم
آشنای سبزه واران تنم
آه ، ای روشن طلوع بی غروب
آفتاب سرزمین های جنوب
آه، آه، ای از سحر شاداب تر
از بهاران تازه تر ، سیراب تر
عشق دیگر نیست این، این خیرگیست
چلچراغی در سکوت و تیرگیست
عشق چون در سینه ام بیدار شد
از طلب پا تا سرم ایثار شد
این دگر من نیستم ، من نیستم
حیف از آن عمری که با من زیستم
ای لبانم بوسه گاه بوسه ات
خیره چشمانم به راه بوسه ات
ای تنشج های لذت در تنم
ای خطوط پیکرت پیرهنم
آه می خواهم که بشکفم زهم
شادیم یک دم بیالاید به غم
آه می خواهم که برخیزم زجای
همچو ابری اشک ریزم های های
این دل تنگ من و این دود عود؟
در شبستان زخمه های چنگ و رود؟
این فضای خالی و پروازها؟
این شب خاموش و این آوازها؟
ای نگاهت لالائی سحر بار
گاهوار کودکان بیقرار
ای نفسهایت نسیم نیمخواب
شسته از من لرزه های اضطراب
خفته در لبخند فرداهای من
رفته تا اعماق دنیاهای من
سلام
فکر کنم بدقول شدم و نسبت به قولی که داده بودم نتوانسته ام وبلاگم را زود به زود آپ کنم چون در تعطیلات همه اش سرگرم مهمانی رفتن و مهمانی دادن بودم البته به وبلاگ دوستان سر می زدم ولی متاسفانه نسبت به وبلاگ خودم کوتاهی کردم که امیدوارم مرا ببخشید.
در تعطیلات من بیشتر به وبلاگ دوست عزیزم (ری را) می رفتم و در این مدت بیشتر فکر مرا این وبلاگ به خود معطوف کرده بود. امروز یکی از دوستانم حالش بد شد و او را به قسمت اورژانس بیمارستان بردیم . در آنجا من متوجه زمزمه ی گریه ی دختری حدود ۲۰ سال شدم پیش رفتم و علت گریه اش را از او جویا شدم. بعد از اینکه برایم از علت ناراحتی اش گفت چشمانم سراسر اشک فرا گرفته بود و همپای او من نیز گریستم . در این جا روی سخنم بیشتر با دوست عزیزم (وبلاگ ری را) است.
و اما شرح حادثه:
زینب دختری که دارای ۱۸ سال سن می باشد و در یکی از شهرستان های استان ما زندگی می کند از دو سال قبل خاطرخواه برادر دوستش می شود این علاقه دوجانبه بوده بطوری که خانواده ی دوطرف نیز از این موضوع اطلاع داشته اند . آن پسر که در اینجا وی را علی می نامیم قرار بوده که در تاریخ 15 اسفندماه به همراه خانواده اش به خواستگاری زینب بروند البته این جلسه فقط به خاطر جنبه ی رسمی بودنش بوده ولی صحبت ها از قبل شده بوده ، در روز 13 اسفند یا همان سیزده بدر خودمان علی تصادف وحشتناکی می کند و به مدت سه روز در بیمارستان بستری می شود و بعد از آن دار فانی را وداع می گوید و زینب را تنها می گذارد.
و اما از شرح حال زینب بگویم که روز شب دیگر برایش معنایی ندارد و زندگی بدون علی برایش بی معناست. امروز خواهر زینب تصمیم می گیرد به مرکز استان بیاید برای انجام کاری که زینب از او می خواهد وی را نیز با خودش همراه سازد . پس دونفر به سوی شهر می آیند و زینب از خواهرش تقاضا می کند که به کنار دریا بروند تا بتواند عقده های دلش را خالی کند . وقتی که به لب ساحل می رسند زینب به بهانه ای خواهرش را برای انجام کاری از خودش دور می کند و خود را به دریا می افکند . خواهر زینب کمی که از وی دور می شود به این قضیه مشکوک می شود و وقتی سربرمی گرداند و می بیند که اثری از خواهرش نیست و در دریای متلاطم امروز فقط سری پیداست و با جیغ و داد کمک می طلبد که توسط جوانی نجات پیدا می کند. در بیمارستان زینب آه و ناله می کرد و ناراحت بود از این که چرا نجاتش داده اند . این قضیه شباهتی نزدیک به زندگی دوستم دارد البته منهای قضیه آخر . من از دوست خوبم تقاضا دارم که کمی بیندیشد و بنگرد که در این دنیا تنها وی نیست که داغ عزیزی را دیده هزاران هزار نفر دیگر در سرتاسر جهان هستند که چنین حادثه هایی برایشان پیش می آید و فقط در اینجا از خدا می خواهم که به آن عزیز و زینب صبر عطا نماید. آمین
سلام
فکر کنم بدقول شدم و نسبت به قولی که داده بودم نتوانسته ام وبلاگم را زود به زود آپ کنم چون در تعطیلات همه اش سرگرم مهمانی رفتن و مهمانی دادن بودم البته به وبلاگ دوستان سر می زدم ولی متاسفانه نسبت به وبلاگ خودم کوتاهی کردم که امیدوارم مرا ببخشید.
در تعطیلات من بیشتر به وبلاگ دوست عزیزم (ری را) می رفتم و در این مدت بیشتر فکر مرا این وبلاگ به خود معطوف کرده بود. امروز یکی از دوستانم حالش بد شد و او را به قسمت اورژانس بیمارستان بردیم . در آنجا من متوجه زمزمه ی گریه ی دختری حدود ۲۰ سال شدم پیش رفتم و علت گریه اش را از او جویا شدم. بعد از اینکه برایم از علت ناراحتی اش گفت چشمانم سراسر اشک فرا گرفته بود و همپای او من نیز گریستم . در این جا روی سخنم بیشتر با دوست عزیزم (وبلاگ ری را) است.
و اما شرح حادثه:
زینب دختری که دارای ۱۸ سال سن می باشد و در یکی از شهرستان های استان ما زندگی می کند از دو سال قبل خاطرخواه برادر دوستش می شود این علاقه دوجانبه بوده بطوری که خانواده ی دوطرف نیز از این موضوع اطلاع داشته اند . آن پسر که در اینجا وی را علی می نامیم قرار بوده که در تاریخ 15 اسفندماه به همراه خانواده اش به خواستگاری زینب بروند البته این جلسه فقط به خاطر جنبه ی رسمی بودنش بوده ولی صحبت ها از قبل شده بوده ، در روز 13 اسفند یا همان سیزده بدر خودمان علی تصادف وحشتناکی می کند و به مدت سه روز در بیمارستان بستری می شود و بعد از آن دار فانی را وداع می گوید و زینب را تنها می گذارد.
و اما از شرح حال زینب بگویم که روز شب دیگر برایش معنایی ندارد و زندگی بدون علی برایش بی معناست. امروز خواهر زینب تصمیم می گیرد به مرکز استان بیاید برای انجام کاری که زینب از او می خواهد وی را نیز با خودش همراه سازد . پس دونفر به سوی شهر می آیند و زینب از خواهرش تقاضا می کند که به کنار دریا بروند تا بتواند بغض نهفته در گلویش را خالی کند . وقتی که به لب ساحل می رسند زینب به بهانه ای خواهرش را برای انجام کاری از خودش دور می کند و خود را به دریا می افکند . خواهر زینب کمی که از وی دور می شود به این قضیه مشکوک می شود و وقتی سربرمی گرداند و می بیند که اثری از خواهرش نیست و در دریای متلاطم امروز فقط سری پیداست و با جیغ و داد کمک می طلبد که توسط جوانی نجات پیدا می کند. در بیمارستان زینب آه و ناله می کرد و ناراحت بود از این که چرا نجاتش داده اند . این قضیه شباهتی نزدیک به زندگی دوستم دارد البته منهای قضیه آخر . من از دوست خوبم تقاضا دارم که کمی بیندیشد و بنگرد که در این دنیا تنها وی نیست که داغ عزیزی را دیده هزاران هزار نفر دیگر در سرتاسر جهان هستند که چنین حادثه هایی برایشان پیش می آید و فقط در اینجا از خدا می خواهم که به آن عزیز و زینب صبر عطا نماید. آمین